هنوز قسمت نشده توش وايسم!
شايد بگين توچي؟
خوب داستانش مثل خودش خيلي خيلي درازه تازه به اندازه ي 2500 تا ترمک دراز تر هم شده!
کسي دوستش نداره اما همه واسه ي رسيدن بهش سر و دست مي شگونن البته اگه انرژي براشون مونده باشه !
دانشجو جماعت نصف عمرشو توش مي گزرونه!
اگه تا حالا متوجه نشدید چي مي گم بعد از اين هم نمي فهمين چرا چون سبزوارين و هرگز هم متوجه نمیشید وباز هم چون سبزوارين!

متوجه نمیشید چون مجبور نيستيد واسه يک لقمه غذا تو اين صف نامرد سلف دانشگاه وايسين.

منم اعتراف می کنم من همه لامپای خونمون رو از خوابگاههای دانشگاه ورداشتم...به استثناء یکدونه که وحید رضا از دکه انتظامات باز کرد البته همه اون کارای من هم تقسیر وحید رضا بود منو وسوسه کرد برا همین میگم خورده شیشه داره... اما دمش گرم عجب لامپی باز کرد خیلی پر نوره...

این اعترافات فقط مال دانشگاست یا برای کل زندگیمون تا الان؟

کل زندگیمون

راستشو بخوای من خیلی گناه کردم،دیگه نمیخوام اعتراف به گناه هم برام نوشته بشه

اعتراف به گناه هم خود آدم رو سبک میکنه هم گناه آدم رو کم.

بهانه خوبی نبود.

حالا اگه یه پدر روحانی بود وبهش میگفتیم یه چیزی

تو مردیا تو از منم بهتری